امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین

بخیه های ختنه عالیجناب!

این روز ها یک سریال کره ای به نام «دونگی» نشون میده. ما نمی بینیم ولی مادری و پدربزرگ مشتری پرو پا قرصش هست. توش به زنان بانو میگن. به پادشاه و بچه اش هم عالیجناب!امروز یه دیالوگ تازه داشتن: مادری دارد رختهای امیرحسین را می شوید، پدربزرگ: « بانوی من» دارید چکار میکنید؟ مادری: دارم لباس های «عالیجناب» را میشویم. ---------------- امروز از سرکار میامدم گفتم خوب زود می رسم خانه و روی مقاله ام کار میکنم! تا رسیدم مادری 3تا بخیه ختنه که هنوز نیفتاده بود را یاد آوری کرد. دیگر لباس در نیاورده و چیزی نخورده ساعت 4:30 زدیم بیرون!ترافیک غوغا میکرد. یک ساعته رسیدیم. دکتر 2 دقیقه هم نشد!نگاه کرد و ...
30 مهر 1391

مسابقه مهتابی!

دوست خوبمون مهتاب یه مسابقه بامزه تو وبلاگش گذاشته بود. ما شرکت کردیم و پاسخ درست گذاشتیم. اونم یه جایزه جالب بهمون داده. دوست داشتین برین ببینین! http://mahtab65.niniweblog.com/   ...
28 مهر 1391

یه خبر بسیار داغ... وای سوختم!

به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه کنید: نی نی عمه در ماه ششم دختر شد!!!! در سونوی قبلی که در ماه سوم انجام شده بود پسر اعلام شده بود!! خیلی بامزه است. حالا حسین شده زهرا! یاد فال حافظ بابا بخیر: نامه تعزیه دختر رز بنویسید                           تاحریفان همه خون از مژها بگشایند http://amirhosein-m.niniweblog.com/post82.php بعدش که همه فکر میکردیم دختره رفتن سونو و اونجا گفتن "پسره".چقدر همه هی به بابا تیکه مینداختیم! بابا میگفت حالا مطمئنین؟ یه بار دیگه نگاه کنیم! و همه بهش می خندیدن! کلی سیسمو...
28 مهر 1391

اون شب که تو اومدی... خاطره زایمان بعد از 40روز

 امروز 40روز از تولد نوگل ما میگذره و من دوست داشتم هرچه زودتر خاطره اون روز سخت اما شیرین رو ثبت کنم. البته باورش هنوزم برام سخته که بالاخره منم مامان شدم 4شنبه 15 شهریور شب با همسری و مامان و بابای همسری طبق شبهای قبل رفتیم پیاده روی . 1ساعت تو پارک گفتگو راه رفتیم. برگشتنه شکم من حسابی سفت شده بود مثل سنگ. به سختی خودمو تا ماشین رسوندم. شب با درد از خواب بیدار شدم. با خودم گفتم نکنه درد زایمانه؟! ولی نه یادم اومد که دردهای زایمان ریتمیکه و میره و میاد اما درد من ثابت بود. سعی می کردم بخوابم تا دردو حس نکنم! 5شنبه 16 شهریور صبح بهتر بودم. کلاس داشتم برای همین زودتر از روزهای قبل بیدار شده بودم و درسامو مرور کرده ب...
27 مهر 1391

اولین پارک!

3تا از بخیه های ختنه هنوز نیفتاده. گفتیم برویم دکترت. برای فرار از ترافیک گفتیم نماز بخوانیم و برویم که امیرحسین سر نماز شروع به بهانه گرفتن و شیر خوردن و نخوردنو و تعویض و... افتاد. خلاصه ساعت 7 زدیم بیرون. دکتر تا 8 بود. ساعت 7:30 تازه رسیدیم به بزرگراه حکیم و کلی ترافیک. بابا گفت نمیرسیم. و پیشنهاد داد برویم پارک گفتگو! مادری باورش نمیشد و فکر میکرد بابا شوخی کرده اما واقعا رفتیم. امیرحسین را که لباس گرمی هم تنش بود لای پتویش پیچیدیم و بغل بابا رفت. خواب بود. از بالای پارک رفتیم پایینش. موقع برگشت اونجا یه کتاب فروشی بود. بابا گفت برویم از کتابهای هوش نوزادان بخریم.(مامان حنانه معرفی کرده بود)  خلاصه رفتیم و سه جلد 3تا6 6تا9 و 9تا 1...
27 مهر 1391

شعر امیرحسینی!!

بابا از مامان میپرسد، امروز چکارها کردی!چه خبر؟ مامان با ریتم خاصی میگوید: "شیر  پوشک   آروغ     خواب" البته بعضی وفتها جاهاش عوض میشود.
27 مهر 1391

چله

ما هم خیلی خودمان رسم و رسوماتی در این زمینه نداریم. منتهی از باب اینکه 40 روز گذشت از اولین روز تولدت، دیشب را جشن گرفتیم! البته میمنت چیزهای دیگر هم در میان بود. تولد مادری که 26 مهر است. شب اول ذی الحجه و جشن عروسی حضرت زهرا و امیرالمومنین. چه چله خوبی. بابا از هفته قبل گفته بود چله تو به همه شام میدهد. ساندویچ مرغ با قارچ!محصول خودش. عمه هم کیکبرای تولد مادری خرید و آورد. بابا هم از دانشگاه ساعت 7:30 آمد. خیلی خسته بود اما پسلی بهش انرژی می داد. بماند که انگار چند روزیه که شبها بابا رو کم می بینی انگار ازش غریبی میکنی و خیلی تحویلش نمیگری. تا باهات حرف میزنه نق میزنی. بابا ساندویچ ها را درست کرد. خیلی خوشمزه شده بود. در حین شام هم فوتبال...
26 مهر 1391

همچی آرومه!

امیرحسین خواب است. مامان دارد قران حفظ می کند. من هم دارم درسهایی که 4شنبه باید بدهم را مطالعه می کنم. از موقعی که امیرحسین به دنیا آمده این اولین باری است که همه به کار خودشان مشغولند...   ------------ جدیدا یک کاری یاد گرفتی. صبحها بعد از نماز با مامان میایی تو تخت ما می خوابی! هر چه بهت می گویم بچه برو تو تخت خودت زل می زنی تو چشمام. دلم شور می زنه تو کنارمی. واسه همین خوابم نمی بره. برعکس من مامان. بعد تو هم با مامان میخوابی و من هم با چشم های خواب آلود میرم سر کار. چه احساس فتحی تو چشمات هست پسلی!   ...
23 مهر 1391

عبرت

شنبه 22/مهر/91 خیلی خسته ام. صبح 3ساعت دانشکده کلاس بعدش هم مدرسه تا 3:10! بعدش هم کارهای کادری مدرسه! آمدم خانه دیدم حال درس ندارم. با امیرحسین بازی کردم. زیاد بیدار بودی. برایت عروسک آوردیم و نور بازی و... اما مهمتر قران بود. شاید سر جمع 40 دقیقه ای قران گوش دادی. سوره یونس است. من آرام کنار گوشت معنای هر آیه را کوتاه می گفتم. نصیحتت می کردم. از اینکه خبط پدر را نکنی و راهت را از خدا جدا نکنی. به نوح که می رسیم در دو جمله کل طوفان به آن عظمت را خلاصه میکنم برایت. موسی و بنی اسراییل را باهم از دریا بدرقه می کنیم. و تو آرام گوش می کنی. آخرش به بدن فرعون می رسیم که خداوند آن را آیتی برای جهانیان قرارداد. به تو می گویم بابا!عبرت بگیر. هر که ...
23 مهر 1391

نظافت

جمعه ٢١مهر همه در خدمت نظافت آقا هستیم. پدربزرگ امیرحسین را حمام برد. مادری ناخن هایش را گرفت. بابا به قول خودش 17.3 (١٧ تا لباس و پتو+0.3 هم دستکش و پاپوش)دست لباس امیرحسین را ریخته توی تشت و شست. مامان لباس ها را پهن میکند. امیرحسین همچنان دلبری می نماید. تمام آداب جمعه را انجام داد. راستی امروز تولد زمین است. دهوالارض.مادری روزه بود. با زبان روزه برایمان ناهار درست کرد. دستش درد نکنه! عمه از مشهد آمد. با حسین تو دلش. آمد امیرحسین را دید. کلی ذوق کرد.
21 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد